همشهری آنلاین - رابعه تیموری: حالا دیگر وقتی دکتر «مریم فرخی» با صورت بشاش و خندانش برای بیماران از درمان شدن و آینده روشن میگوید، حرفهای قشنگش را میفهمند و باور دارند. دکتر فرخی با امید و انگیزه دادن به بیمارانش، باعث درمان بیماران لاعلاج بسیاری شده است. او در جنوب شهر قد کشیده و هنوز هم در محله امامزاده حسن (ع) زندگی میکند.
خواندنیهای بیشتر را اینجا دنبال کنید
اطرافیانتان میگویند قبل از بیمارشدن خندهرو و پرانرژی که نبودید هیچ، کمی هم بداخلاق و کمحوصله بودید! درست میگویند؟
بله متاسفانه! من در گذشته هر اتفاق کوچکی را یک پیشامد مهم میدانستم. بهشدت ایدهآلگرا بودم و با ناراحتیهای پیشپاافتاده زندگی را به کام خودم و اطرافیانم تلخ میکردم. اما حالا قدر زنده بودن و زندگی کردن را بیشتر میدانم. البته اوایل عدهای فکر میکردند قرار است به زودی بمیرم و میخواهم بهجای تصویر دکتر اخموی بداخلاق، خاطره و تصویر خوبی از خودم بهجا بگذارم. بعضیها هم فکر میکردند کاملا درمان شدهام و به این دلیل خوش و خندانم. این تصورات در مورد من هم درست هست و هم درست نیست، ولی اصل ماجرا عوض شدن ارزشهاست. من حالا قدر ثانیهثانیه زندگیم را میدانم و این لحظات را با چیزهای بیهوده تلخ نمیکنم. در طول درمانم دوستان و نزدیکان صادق و واقعیام را که پیش از این کمتر به آنها توجه میکردم، شناختم و ارزشهای تازهای در زندگیام به وجود آمده است.
چطور متوجه بیماریتان شدید؟
مدتی بود که احساس میکردم در بدنم تغییراتی به وجود آمده که جزء علایم سرطان است. مثلا وقتی پوستتان را لمس میکنید، اگر بافتی شبیه پوست پرتقال زیر دستتان باشد که تاروپود آن به داخل بدنتان کشیده شود، احتمالا سرطان حسابی در بدنتان ریشه دوانده. من هم در چنین شرایطی بودم، ولی حاضر نبودم بروم آزمایش بدهم! شاید میترسیدم! شاید هم باور نمیکردم که خیاط به کوزه افتاده است! بالاخره دردها و نگرانیهایم آنقدر شدید شد که نتوانستم مقاومت کنم و آزمایشهای تخصصی را انجام دادم و متوجه شدم مثل همیشه تشخیصم درست بوده!
لحظهای که نتیجه آزمایش را دیدید چه حالی داشتید؟
نمیدانم، یک نوع احساس در خلا بودن. یک دفعه فروریختم و راستش اولین چیزی که به ذهنم آمد نزدیک شدن لحظه مرگم بود، حتی همه کارهای ناتمامم، دختر و پسرم و آرزوهایی را که برای آنها داشتم، همهچیز و همه کس از جلوی چشمهایم گذشت. من حتی در تنهایی هم سعی میکردم خودم را خیلی شق و رق نشان دهم و اهل گریه و زاری نبودم، ولی آن موقع دلم میخواست خیلی زیاد و خیلی بلند گریه کنم، اما با آن که در اتاقم تنها بودم، گریه نکردم! فقط برگه آزمایش را توی کشوی میزم گذاشتم و به خانه رفتم. مثل همیشه شروع کردم به پختوپز و انجام کارهای خانه. وقتی بچهها و شوهرم به خانه آمدند، مثل قبل غر نزدم، سر دیر شستن دست و صورتشان و بوی جورابشان سرشان داد نزدم و احساس کردم همسرم و بچهها از آرام بودن غیرمعمول من هم خوشحال شدهاند و هم تعجب کردهاند. روزهای نزدیک به عید نوروز سال ٩٧ بود. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگویم تا تعطیلات خانوادهام خراب نشود! همراه آنها به مسافرت و دید و بازدید عید رفتم. در مسافرت هم آنقدر آرام و مهربان بودم که اطرافیانم مثل خانوادهام از این تغییر رفتار ناگهانی من تعجب کرده بودند. وقتی از تعطیلات عید برگشتم، برای معالجه اقدام کردم.
حتما کار سختی بوده که با آن همه نگرانی و فکر و خیال ذهنی با دیگران بگویید و بخندید!
خوب آسان نبود. مشخص است که دچار شدن به این بیماری عواقب سختی دارد. بیمار باید مراحل درمانی سخت و طاقتفرسایی را طی کند که هم روحیه اش را تحت تاثیر قرار میدهد و هم شرایط جسمی و ظاهرش را و بهطور کلی زندگی اش را. حالا بگذریم از درد و هزینههای بیماری. این مسائل هر کسی را دچار اضطراب میکند. اما من یاد گرفتهام بهجای این که دیگران را دور خودم جمع کنم که باهم غصه بخوریم به راههای حل مشکلم فکر کنم.
کی موضوع را با خانوادهتان در میان گذاشتید؟
وقتی به مرحله نمونهبرداری رسیدم، موضوع را به همسرم اطلاع دادم. همانطور هم که انتظار داشتم همسرم بهشدت نگران شد و بهجای اینکه او دلداریم بدهد من آرامش میکردم! من ۱۵فروردین درمانم را شروع کردم و ۲۲ فروردین جراحی شدم. یعنی بدون آنکه وقتم را که در مهار این بیماری بسیار اهمیت دارد با غصه خوردن هدر دهم مراحل درمان را شروع کردم. پزشک معالجم در دوران دانشجویی استادم بود. روزی که برای نخستین شیمی درمانی در بیمارستان بستری شدم، او تا دید من رمان مطالعه میکنم به من گفت تو خوب میشوی! گفت کسی که امیدش را از دست ندهد حتما خوب میشود.
با اثراتی که بر روی ظاهرتان داشت چطور کنار آمدید؟
در کنار امید به زندگی، قبول واقعیت اهمیت زیادی دارد. چه بخواهیم چه نخواهیم بعد از شیمی درمانی موها در حد کچلی ریزش پیدا می کنند و بسیاری از پزشکان از بیمار می خواهند که پیش از شیمی درمانی موهایشان را کاملأ بتراشند، ابروها و مژهها کمکم میریزند و با جراحی کاملا ظاهر بیمار تغییر میکند. بیماران باید استفاده از پروتزها و ابزاری را که برای ترمیم ظاهر در بازار وجود دارد مثل خوردن دارو بدانند! من قبل از شیمی درمانی همه چیزهایی را که لازم بود تهیه کردم و نگذاشتم همکاران یا همسایهها و آشنایانم من را با قیافهای پژمرده و بیمار ببینند و رفتار و دلسوزیهایشان در روحیهام تاثیر منفی بگذارد.
بسیاری از بیماران مبتلا به سرطان نمیتوانند هزینه سنگین خرید پروتز را فراهم کنند، ولی شما در تهیه این وسایل به بسیاری از بیماران کمبضاعت کمک کردهاید.
ای کاش موسسات خیریه و حامیان بیماران سرطانی در این زمینه بیشتر به بیماران کمک کنند. برای این دسته از بیماران از دست دادن زیبایی ناراحتی و ضربه روحی بسیار بزرگی است.
از وقتی متوجه بیماریتان شدید، تلخترین لحظهای که داشتید کدام لحظه بوده؟
لحظه ای که برای شیمی درمانی موهایم را تراشیدم، خیلی تلخ بود. برای خانمها یا آقایان متاهل برخورد شریک زندگیشان اهمیت زیادی دارد. من پیش از شیمی درمانی، خودم در منزل و در حضور شوهرم موهایم را آماده کردم. آن لحظه همان طور که بهجان موهایم افتاده بودم، لبخند میزدم و وانمود میکردم آرامم، ولی گاهی دزدکی نگاهش میکردم تا حالت نگاهش را ببینم. عشق و محبتی را که آن روز در حرفها و نگاه همسرم دیدم، هیچ وقت ندیده بودم. نه این که نباشد، بود، ولی من هیچ وقت اینطور حسش نکرده بودم. بعداز عمل هم مدتها همسر و فرزندانم من را با ظاهری پر از زخم و.... دیدند، اما هیچوقت همسرم به خاطر ظاهرم رفتاری نشان نداد که باعث ناراحتیام شود.
من گاهی غمگین و خسته میشدم و با محبت او دوباره انرژی میگرفتم. خیلی وقتها درد داشتم و نمیتوانستم خانهام را که پیش از بیماریام همیشه آراسته و مرتب بود تمیز کنم. اما هیچوقت همسرم مثل یک بیمار ناتوان با من رفتار نکرد و حتی رابطه زناشوییمان صمیمانهتر از گذشته شد. آنقدر که فهمیدم وجود من برایش اهمیت دارد و تشویق میشدم با جدیت بیشتری درمانم را پیگیری کنم. البته پیش از این هم من همیشه طوری زندگی کردهام که پیش از زیباییم، «همسر و همراه» بودنم برای شوهرم و «مادر بودنم»برای فرزندانم اهمیت داشته باشد.
در خلوت و تنهاییتان از خدا گلایه میکنید؟
انسان هر چقدر معتقد و با ایمان باشد باز هم سر سجاده از خدا میپرسد چرا من؟ هر چقدر قوی باشد باز هم به این فکر میکند که اگر اتفاقی برایم پیش آید چه میشود و هزار ناگفتنی دیگر، اما زمان که بگذرد انسان واقعیت را بهعنوان مشیت الهی میپذیرد و با توکل به او آرامش پیدا میکند. برای رهایی از اگرها هم باید آنقدر خودمان را مشغول کار و زندگی کنیم که برای این تصورات ناامید کننده جایی باقی نماند.
شما هنوز در محله کودکیتان زندگی میکنید. چرا برای کار این محله را انتخاب نکردید؟
مطب من و یکی از دوستان پزشکم مشترک است و او برای رفتوآمد به محله امامزاده حسن (ع) مشکل دارد.
اما منزل شما به مرکز مشاوره و ویزیت بیماران محله تبدیل شده است!
من برای هم محلیها و همسایههایم «دختر زهرا خانم» هستم که دکتر شده! خودم این را خواستهام و بیتکلف بودنم با اهالی محل باعث شده آنها من را غریبه ندانند. بسیاری از اهالی محل و آشنایانم که میدانند پزشک هستم، در مواقع ضروری از من میخواهند در منزلشان آنها را ویزیت کنم. من هم خواسته آنها را رد نمیکنم، حتی یکی از مادربزرگهای محله که من را از کودکی میشناسد و با نخودچی کشمشهای او خاله بازیهای بچگی ما گرم میشد، بارها از من خواسته برای تزریق آمپول و سرم به منزلش بروم و من قبول کردم. یکی، ٢ نفر از اهالی هم که خودشان یا نزدیکانشان به سرطان مبتلا شدند، مشکلات مختلفی داشتند که سعی کردم به آنها کمک کنم.
نظر شما